چند روزی هست که خیلی کسل از خواب پا میشمدیر میخوابم و دیر هم پا میشم تا ماه گذشته من صبا زود از خواب پا میشدم و میرفتم یکم میدویدم و ورزش میکردم ولی حدود یه هفته شایدم بیشتره که دیگه پر انرژی نیستم دیگه مثل یه ماه پیش پر شور نیستم و حس میکنم همش خوابم میاد نمیدونم چی شده دیگه حتی حوصله صحبت کردن با دوستام رو هم ندارم این چند وقته حسابی از خودم رنجوندمشون نه جواب تلفن رو میدم و نه جواب مسج رو. از بیکاری هم خسته شدم حوصلم سر رفته دوست دارم یه کار نیمه وقت داشته باشم که سرگرمم کنه من میتونستم خیلی کارا و شغلا رو داشته باشم ولی بدلیل همین بیماری و حتی ترس از اینکه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته دست به کاری نمیزنم مثلا چند سال پیش که دانشگاه قبول شدم اولین فکری که به سرم اومد این بودش که نکنه کلاسا شب و تو تاریکی م تشکیل بشن نکنه سر کلاس یهو برق بره نکنه هم خابگاهی هام از مشکلم با خبر بشن واسه ی کار هم همین فکرا و مشکلات میان تو سرم... من آدم منفی بافی نیستم ولی خب این احتمالا هم همیشه وجود داشته من شب رو خیلی دوست دارم ولی نتونستم تا حالا ازش لذت ببرم من آدم مثبت اندیشی هستم مطمینم یه روزی خوب میشم یعنی یه روزی هممون خوب میشیم. ولی مشکل اینجا خودشو بیشتر نشون میده که دید ما تو روز هم با بالاتر رفتن سن کمتر میشه وای نمیخوام بش فکر کنم چون فکر قشنگی نست من وقتی خیلی ناراحت یشم یا خبر بدی میشنوم یا به چیز بدی فکر میکن خوابم میبره یعنی به طور تقریبا غیر ارادی خواب یه راه فرار از مشکلات و ناراحتیاس واسم. خستم دوست دارم یه روز که از خواب پا میشم دیگه خوب شده باشم دوست دارم حداقل فردا که بیدار میشم دیگه کسل و بی رمق نباشم. من فکر ها و نقشه ها و برنامه های زیادی تو زندگیم دارم آدم رویایی نیستم یعنی بعضی موقع ها خیالبافی میکنم ولی آرزوها و برنامه هام چیزای خیالی و دست نیافتنی نیستن. طبق معمول اومدم یه جشز بنویسم یه چیز دیگه که به مموضوع ربطی نداشت نوشتم. امیدوارم پیداتون بکنم. دوستتون دارم. فعلا.....
تنهایی...
درد درختان را در زمستان چه کسی می فهمد؟
چه کسی مانند آنها عریان و استوار در میان سرما می ایستد تا برای بقای خود تلاش کند؟
رهگذران بی تفاوت از کنار آنها می گذرند...نیم نگاهی از سر ترحم می اندازند...زرد شدن برگهای آنها را تحسین می کنند و زیبا می نامند...
اما هیچ کس از لرزش درونی آنها با خبر نیست....
هیچ کس تنهایی آنها را نمی فهمد...
همه فقط نگاهی به ظاهر استوار و قامت بلند انها می اندازند و با پوزخندی از سر لذت از آنها می گذرند...
این درخت است و نها درخت است که از عذاب درونی خود با خبر است ....
باید باستد و شاهد سرمای زمستان و ریختن تک تک برگ هایش باشد... برگ هایی که برای یکایکشان مادری کرده است...برای حفظ برگ ها بار ها جنگیده است ...
اما همه از صدای خش خش برگ ها و خرد شدن غرور درخت به زیر پاهایشان احساس لذت می کنند و با خوشی فریاد می زنند: پاییز!پاییز در راه است...
درخت تنهاست....
در میان سرما تنها به دنبال اشعه ای از خورشید می گردد...
انتظاز می کشد تا شاید خورشید لحظه ای بر او ترحم کند و قدری گرما به او ببخشد...
به راستی آیا خورشید لحظه ای درد سرمایی را که درخت تحمل می کند را کشیده است؟؟؟ نه هرگززز!!!!!
او همیشه با گرمایش به جهانیان فخر فروخته و حیات هستی را مدیون محبت خود می داند....
مرجان
امشب خیلی احساس تنهایی می کنم ....خیلی خستم.... دلم میخواد با همه ی وجودم فریاد بزنم کمک...دلم می خواد صبح که از خواب پا می شم همه چی یه طور دیگه باشه... دلم میخواد داد بزنم و به همه بگم که چقدر حالم بده....دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم
و نگران نباشم از اینکه مامانم صدامو بشنوه و غصه بخوره....دلم میخواد بتونم حسودی کنم به همه ی کسایی که سالمن داد بزنم و بهشون بگم که قدر چشماتونوبدونید...از همه ی محدودیاتی که مثل قفس توش گیر افتادم خستم.....کاش یه روزی این طناب از گلوم باز شه تا بتونم نفس بکشم... کاش یه روزی دیگه یه بغض بزرگ تو گلوم نباشه... کاش یه روزی انتظلر تموم شه... کاش کاش کاش کاااااااااااششششششششششش.............. .............. ولی افسوس
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
Adversity Often Leads To
Prosperity و
آدرس
goodnight.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.